♥چــــــــه سنگيننـــــد لحظـــــــه هــــا

مَــטּ فـَقَـطـ یـــہ 'پســَرَҐ

آرام بیصدا یواش ساکت مینویسم




چه سنگینند لحظه ها و چه لطیفند واژه ها ...


تو آسمون دلم یه تیکه ابر سرگردان مشغول گریستنه .


تو این شب که رویاهای اساطیری ام دنبال یه بهونه اند ،عشق تنها واژه ی روشن قلبمه ...


با این حال بیمناکم .


تو کوچه های دلم غزل دلتنگی میخونم و شونه به شونه تنهائی پیش میرم .


زمستان هم مثل من تنهاست با این حال بیمناکم .


و من بی تابم و تو بی مضایقه همیشه هستی

 

چه هراس بیهوده ای ، تو بی دریغ حضور داری ، این منم که همیشگی نیستم


حس میکنم که اینجایی ...


پیشترها تو فراموش خانه ی احساسم هیچ رنگی نبود . اما حس می کنم یافتمت ،


پس بی مضایقه باش ... باش تا زمستان سرد رو طی کنم اصلا با تو به بهار بنشینم ،


باش تا رهایی پیدا کنم از من ، باش تا از کابوس ها فرار کنم ...


باش تا باشم ، باش تا بمونم


حس میکنم که اینجایی ، نه نه ، حضورت که بی مهابا هست


اما این بار پایان قشنگی برای این عشق زرده .


و چه جالب که یه سنگ داره می تپه ...

 



تاريخ برچسب:,سـاعت 4:46 بعد از ظهر نويسنده احسان

яima