مَــטּ فـَقَـطـ یـــہ 'پســَرَҐ
آرام بیصدا یواش ساکت مینویسم
چه سنگینند لحظه ها و چه لطیفند واژه ها ... تو آسمون دلم یه تیکه ابر سرگردان مشغول گریستنه . تو این شب که رویاهای اساطیری ام دنبال یه بهونه اند ،عشق تنها واژه ی روشن قلبمه ... با این حال بیمناکم . تو کوچه های دلم غزل دلتنگی میخونم و شونه به شونه تنهائی پیش میرم . زمستان هم مثل من تنهاست با این حال بیمناکم . و من بی تابم و تو بی مضایقه همیشه هستی چه هراس بیهوده ای ، تو بی دریغ حضور داری ، این منم که همیشگی نیستم حس میکنم که اینجایی ... پیشترها تو فراموش خانه ی احساسم هیچ رنگی نبود . اما حس می کنم یافتمت ، پس بی مضایقه باش ... باش تا زمستان سرد رو طی کنم اصلا با تو به بهار بنشینم ، باش تا رهایی پیدا کنم از من ، باش تا از کابوس ها فرار کنم ... باش تا باشم ، باش تا بمونم… حس میکنم که اینجایی ، نه نه ، حضورت که بی مهابا هست اما این بار پایان قشنگی برای این عشق زرده . و چه جالب که یه سنگ داره می تپه ...
яima |